من همیشه اعتقاد دارم به هر کتابی که تفال بزنی، جوابتو میده. به شرطی که حرمتشو از بین نبری. قطعا دفه اول که جواب میده. امروز اتفاقی به مجموعه اشعار حسین منزوی برخوردم. به دلم افتاد نیت کنم. تا حالا هیچ شعری ازش نخوندخ بودم و ایاین چند روزم خدا میدونه چه مرگم بود دلام خیلی گرفته بود. بالخره نیت کردم و در همون حینم با خودم میگفتم حالا یعنی جوای میده و بعد آقای منزوی گفت
خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان
نیّت به روشنایی چشم شما خوش است
چندانکه آفتابِ تمامست فالتان
رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان
با چشمتان امیرهی دلهای غارتی
عشق آنچه میبرید غنیمتْ حلالتان
تا روزها به هفته و ماهند در گذار
ماییم و انس خاطرهی دیرسالتان
انگار قصّهی غم عشقید و بیزمان
اینسان که کهنگی نپذیرد مقالتان
عین حقیقتید و به اندازهی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟
تا حسن بر جبینِ شما خطّ خوش نوشت
بد برنتابد آینهی بیمثالتان
آلودهی غمیم و غباریم کر دهید
، ما را در آبگیر حضور زلالتان
تا این غزل چریدهی آن چشم خوشچراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان
حسین منزوی
بعدش یاد نسرین افتادم و اتفاقای عجیبی که واسمون می افتاد که اگه اون بود باز با هم چقد میخندیدیم و هیشکی باور نمیکرد چی شده
یادش بخیر چه روزایی داشتیم و تموم شد
ولی آقای منزوی خسابی منو شاد کرد امشب