Feeds:
نوشته
دیدگاه

ژینا برگشت!!!!

وااااااااای که یهویی یاد اینجا افتادم و الان برگشتم بعد مدتها پست های آخرم و خوندمو یهو چقد دلم تنگ شد و خواست بنویسم

الان که پست های قبلیم را می خونم مثه یه دفترچه خاطرات میمونه واسم

از حدود یه دو سال پیش دیگه نشد زیاد بنویسم دلیلشم مشغله زیاد بود  حوصله نداشتم بیام گله و شکایت کنم

خوب نیست واقعا که آدم ناراحتی هاشو بیان کنه

الان متوجه میشم که هی زیاد میشن اینجوری

باید سعی کنی رهاشون کنی

خب الان هم تا حدی درگیر کار و زندگی هستم

اسفندتون مبارک! 🙂

نمی دونم شایدم دوباره ننوشتم، بستگی داره چقدر حوصله اش را داشته باشم

نمی دونم چرا ایتقدر غصه آدما را میخورم
آدمایی که شاید اگه من هزار مشکل بدتر از خودشونم داشته باشم آب تو دلشون واسه من تکون نمیخوره ها
ولی دلم برای همه میسوزه وقتی غصه هاشونو میشنوم
شاید کسایی که حتی بدم بهم کردند
امرور دوستم را شنیدم از محل کارش حاستند بره خیلی ناراحت شدم
ولی خبر خوبم اینکه لپ تاپم مثه روز اولش شد و بینهایت خوشحالم
هرچند اونم دلم واسه آقاهه سوخت که خیلی کم پول دستمزد گرفت
بهش گفتم ورشکست میشی که اینجور
اصلا خصوصیت خوبی نیست که آدم اینجور بتشه آدمایی که بی اهمیت ترن خیلی خوشبخت تر زندگی میکنند
چون علاوه ب غصه های خودشون غصه های بقیه هم به دوش نمیکشند
کاش اوضاع واسه همه بهتر میشد بد وضعیتی نصیب ما شد خدا به داد نسل بعدی برسه

اتفاقات عجیب

خب! یه جورایی دلم هم تنگ شده برای نوشتن اینجا. این چند روز استرس لپ تتپم را داشتم که با مغز خورده بود زمین. البته بچه ام آروم هم افتاد ولی نمیدونم چرا قاطی کرد. نمیدونم قبل اینجا گفتم یا نه یه بار هم سابقه چایی خوزدن داشت که به انداره کافی منو سکته داد حالا اینبارم که اینطور. بعد بردمش دکتر. این آقای دکترم میدونه من استرس دارم و هی یه چی میگفت دل من میریخت پایین. بالخره بعداز چندروز جراحی یه سری بیاناتی فرمودند که کلا بر آن اساس باید بچه ام را بفروشم یکس نو بخرم .منم فعلا قرار شد همینو کج دار و مریض نگهش دارم. دکترا کلا قضیه را زیادی جدیش می کنند.

ولی امروز خبر شوکه کننده تری شنی
دم که در مقابلش مشکل بچه من چندانم جدی نبود و فهمیدم چقدر خوشبختم.

یکی از همکاران که اتفاقا همسر یکی دیگر از همکاران هست و قرار بود در ماه آینده عروسی کنند و چند سالی عقد بوده اند و از قضا خیلی هم عشقولانه بودند و جلوی خود منم عشقولانه بازی در می آوردند و اینا. مدتی بود با هم بحثشون عبود و البته بگم که از مسءله مورد بحث چندان اطلاع نداشتیم. چند روزی همکار خانم نیومد سرکار و امروز خبردار شدیم در روز زن همکار آقا سنگ تمام گذاشته و فرموده اند ما با هم تفاهم نداشته و بهتر است جدا شویم. خدا فقط میدونه چه مشکل بزرگی رخ داده که بعد از چند سال زندگی به این نتیجه رسیده تفاهم ندارن. البته من نمیخام قضاوت کنم چون از هردوطرفرخبر ندارم ولی کسی که لباس عروسیشم میره سفارش میده بعد به این نتیجه میرسه یه مشکلی احتمالا در وجود خودش هست.

حالا این داستان طولای را گفتم که بگم این روزاا آدما انگار هیچ احساس مسءولیت و پایبندی تعهد ندارند
نه بگم همه اینجرن ولی خیلیا اینجور هستند. خیلی راحت میگن ما تقاهم نداریم میرن پی زندگی خودشون احساس و زندگی طرف نقابلم به اندارزه سر سوزنی براشون اهمیت نداره. و جالبه اغلب فکر میکنند دخترا عامل اصلی اینجور اتفاقاتند. شاید دخترا هم باشند ولی من شخصا فکر میکنم پسرها خیلی بی قیدتر شده اند نیبت به مردهای قبل. واقعا آدم اینها را هم که میشنوه میترسه اصلا ازدواج کنه.
برای خود منم چنین اتفاقی افتاد وامروز دوباره با شنیدن این خبر یادم افتاد ولی من حداقل زن طرف نبودم که یهو جا بزنه. هرچند بنظر من فرقی هم نداره
برین مسکن بخورید اینقدر زیاد درذل کردم

سال نو مبارک

اولین باری هست که برای سال نو و تولدم هیچ پستی نگذاشتم

خب هم علتش حوصله نداشتن بود و هم مشغله و هم اینکه کسی هم نمی خونه

هرچند دلم که بگیره می نویسم چه کسی بخونه و چه کسی نخونه ولی مسئله اینه که هرچی ناراحتی ها و دلتنگی ها را بنویسی فکر می کنم بیشتر روش تمرکز میشه و چند برابر میشن یا تکرار میشن، بخاطر همین ترجیح میدم ننویسم یا حداقل از ناراحتی ننویسی

چند روزی هست دوباره ورزش را شروع کردم ولی خب نمی دونم چرا این بار نتیجه عکس داره به جای اینکه سرحالم کنه بعد که میام خونه دپرسم

شاید گذرا باشه، خوب میشم

سال به خوبی شروع شد ولی انگار حال من خوش نیست

سعی می کنم اهداف جدید برای خودم تعریف کنم، می دونی اگه هدف نداشته باشی و براش تلاش نکنی بعد از یه مدت خسته و بی حوصله میشی

سپیده واسه کنکور و تافل میخونه

ولی من اصلا حوصله درس ندارم دیگه

کار هم دوست داشتم الانم دوست دارم لی انگار واسم تکراری شده و نیاز به یک جهش بزرگ دارم

خب به امید روزهای بهتر و شادتر و پرانرژی تر

از بس که این فیلترها دست و پامون را بسته من دیگه کمتر با پی سی میام اینجا بیشتر با موبایل هستم که اونم سخت میشه اینجا نوشت

بگذریم

حالا یه مدته دوست دارم بیام اینجا بنویسم

دفاع کردم

بالاخره پایان نامه طلسم شده من تموم شد

به قول فلورانس اسکاول ین باید کارهای ناتموم را تمام کرد تا ذهنم به عدم تکمیل خو نگیرد

همش موقع برگشت از تهران داشتم به این فکر میکردم که کاش امسال هم موقع برگشت یه اتفاق خوب بیفته

پارسال وقتی آخر سال از تهران برگشتم یه تغییر بزرگ تو زندگیم رخ داد

و امسالم امیدوارم

برعکس پایان نامه کارشناسی این یکی به دلم نشست انگار

هرچند تهران و در شهر غریب و بدون ماشین و خونه و اینا خیلی سختم بود تدارک پذیرایی و مراسم دفاع ولی خوشحالم که گیتا منو به خودم آورد و تمومش کردم

امسال به طرز غریبی زود گذشت، بعضی وقتها فکر می کنم فق برای من اینجور بود ولی همه انگار همینو میگن

خونه تکونی کردم و اتاقم را که فکر کنم پارسال هم دستی بهش نکشیده بودم کامل تکوندم خیلی ضایعات دور ریخته شد و اینم ذهنم را بیشتر سامان داد

به امید اینکه همه چیز سروسامان بگیره

خیلی حال و روزم از قبل بهتره، امیدوارم به آینده و مطمئنم همه چیز هر روز بهتر از قبل خواهد شد

حسین منزوی

من همیشه اعتقاد دارم به هر کتابی که تفال بزنی، جوابتو میده. به شرطی که حرمتشو از بین نبری. قطعا دفه اول که جواب میده. امروز اتفاقی به مجموعه اشعار حسین منزوی برخوردم. به دلم افتاد نیت کنم. تا حالا هیچ شعری ازش نخوندخ بودم و ایاین چند روزم خدا میدونه چه مرگم بود دلام خیلی گرفته بود. بالخره نیت کردم و در همون حینم با خودم میگفتم حالا یعنی جوای میده و بعد آقای منزوی گفت

خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان

کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان

نیّت به روشنایی چشم شما خوش است

چندانکه آفتابِ تمام‌ست فالتان

رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم

پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان

با چشمتان امیره‌ی دلهای غارتی

عشق آن‌چه می‌برید غنیمتْ حلالتان

تا روزها به هفته و ماه‌ند در گذار

ماییم و انس خاطره‌ی دیرسالتان

انگار قصّه‌ی غم عشقید و بی‌زمان

اینسان که کهنگی نپذیرد مقالتان

عین حقیقت‌ید و به اندازه‌ی خیال

دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟

تا حسن بر جبینِ شما خطّ خوش نوشت

بد برنتابد آینه‌ی بی‌مثالتان

آلوده‌ی غمیم و غباریم کر دهید

، ما را در آبگیر حضور زلالتان

 

تا این غزل چریده‌ی آن چشم خوشچراست

خوش بادمان قصیل به کام غزالتان

حسین منزوی

بعدش یاد نسرین افتادم و اتفاقای عجیبی که واسمون می افتاد که اگه اون بود باز با هم چقد میخندیدیم و هیشکی باور نمیکرد چی شده

یادش بخیر چه روزایی داشتیم و تموم شد

ولی آقای منزوی خسابی منو شاد کرد امشب

سال نو چینی مبارک
امیال سال اسب هست و حداقل واسه ببرها که خوبه
هرچند نوشته بود از تنبای حذر کنید و کار کنید
فکر کن چی بشه
این چند روز عجسب خسته بودم
اگه خدا بخاد پایان نامه رو به پایان است دیگر
تصمیم گرفتم جدی که باز برم کتابخونه عضو بش
هر چند وقت ندارم ولی خیلی ناراحتم از اینکه
کتاب نمیخونم ورزش نمیرم کلاس فرانسه نمیرم
کلی کار واسه خودم دارم که عقب مونده

:-(

آدم بعضی وقتها دلش یه مخاطب خاص میخاد
یه نفر که فقط به اون حرفشو بزنه
ولی خب چه چاره
امشب خیلی دلم تنگه واسه یک مخاطب خاص
بعد از مدت ها
مازی دوباره داره برمیگرده
دلم گرفته
خیلی دلم گرفته امشب

خوب

خیلی خوبه آدم سالی که گذشت و مرور کنه و ببینه چه اتقاقای خوبی افتاد. اتفاق بد که میشه گفت همیشه هست. مهم اینه که در کنارش اتفاقای خوبم بیفته. البته اگه بشه اسم اونم بذاری بد. شاید اونم به نوعی به نفع آدم باشه. بهرحال حداقلش میتونم بگم در سالی که گذشت به سه نفر کمک کردم کار پیدا کنند خیلی خوشحالم از این بابت. خیلی خوبه که آدم وسیله کار خوبی باشه.کمکی که خودم یه موقعی خیلی بهش احتیاج داشتم و حتی کسایی که میخاستن هم کمکی بهم بکنند انگار خدا نخاست. ولی تازگی شهودم خیلی بهم کمک میکنه یعنی به محض اینکه نشونه مشخصی برای یه مسءله میخام جوابم را میگیرم و این خیلی بهتر از استدلال کردن و خل شدن از شدت فکره

تسلیم

بعضی وقتها فکر میکنم شاید باید بپذیری همه چیز را و بیهوده تقلا نکنی. ولی بعد که فکر میکنم میگم آیا تسلیم شدن واقعا کار درستیه. شاید نتیجه ای نداشته باشه ولی باید تا آخرین لحظه تلاش کرد و جنگید. دقیقا همون فکری که ورونیکا بعد از خودکشی کرد. اینکه آدم باید ادامه بده ببینه حداقل تا کجا میتونه. مم حداقل خودم را خیلی آدم محکمتری می دونم از دخترایی که اطرافم بودند و سختی هایی که من کسیدم را هم نکشیدند ولی اونا واقعا خیلی هم شکننده تر از من هستند. هرچند بعضی وقتها هم فکر میکنم خب آدم قوی باشه که چی بشه مگه قراره دنیا را به قول هیرو نجات بدی!!! نمی دونم ترجیح میدم زیاد فکر نکنم و خیلی خوشحالم که زیاد وقت فکر کردن هم ندارم. الان توی اف بی خوندم پ پ پ را همیشه به یاد داشته باشید. پیشرفت پیوسته و پایان ناپذیر! دوست دارم فقط به این فکر کنم.